خیلیها در روسیه به لحظه خارج شدن از کپسول، تولد دوباره میگویند... حالا که تجربه بودن در آنجا و آن لحظه را داشتهام، به خوبی مفهوم این جمله را درک میکنم. در آخرین نوشتهام شما را در حالی ترک کردم که در داخل کپسول آویزان بودم، حالا اجازه بدهید بقیه داستان را تعریف کنم.
دریچه باز شد و هوای تازه جای بوی سیم سوخته را گرفت. من از سقف کپسول آویزان بودم و به سختی میتوانستم سرم را بالا بگیرم، بنابراین نتوانستم تشخیص دهم چه کسی دریچه را باز کرد. خود دریچه نیز دید مرا محدود میکرد...
در نهایت توانستم آنقدر خودم را بکشم که قادر به دیدن منظره بیرون شوم. من چهره یکی از اعضای تیم نجات را دیدم که مشغول آماده کردن ما برای خارج ساختنمان از کپسول بود. او همان کسی بود که در تمرینات دریای سیاه به من کمک میکرد. من کلماتی روسی را میشنیدم که معنی خوشحالی و خوشآمدگویی داشتند... پاول به آنها پاسخ میداد و لبخند میزد... آنهایی که آنجا بودند با دوربینها و تلفنهای همراهشان فیلم و عکس تهیه میکرند. من احساس به دام افتادهای را داشتم که شکارچیانش قبل از آزاد کردن او از بند و دام، از او عکس یادگاری میگیرند. ابتدا ما پوششهایی را که باید روی پنل روبرویمان قرار میدادیم، به کنار زدیم و سپس آنها (تیم نجات) مشغول باز کردن کمربندهای پاول شدند.
ما تسمههای نگهدارنده را خیلی محکم بسته بودیم. بنابراین غیر ممکن بود در وضعیتی که قرار داشتیم قادر به باز کردن کمربندها باشیم. اعضای تیم نجات با چاقو تسمهها را بریدند و سپس چفت و بست کمربند پاول را باز کردند. بعد از آن دو نفر از آنها وارد کپسول شدند و پاول را با خود بیرون بردند.
اقامت 6 ماهه در فضا بدن شما را گول خواهد زد. ماهیچهها بسیار تنبل خواهند شد و بنابراین از مواجهه با وزن بدن شوکه خواهند شد. حتی من که مدت زمان کمی در فضا بودهام این تجربه را داشتم چه رسد به پاول و جف که 6 ماه در آنجا اقامت کرده بودند. بدن شما بسیار تنبل است و بنابراین خودتان قادر به بیرون رفتن از کپسول نمیباشید.
نفر بعدی من بودم... بعد از دقایقی آویزان بودن و تنفس هوای تازه، همان مرد به کپسول مراجعه کرد و شروع به بریدن تسمههای نگهدارنده من نمود. صندلی من در سمت راست کپسول قرار داشت و با توجه به موقعیت کپسول بعد از برخورد بازمین، من نسبت به سایر افراد بالاتر قرار داشتم و بنابراین دسترسی به من و تسمههای نگهدارندهام برای او بسیار سخت بود. او به سختی خود را کشید و پیچ و تاب داد تا در نهایت توانست بندهای زانوی من را پاره کند و کمربندم را باز نماید.
سپس او تلاش کرد من را بیرون بکشد... داخل کپسول بسیار گرم بود و ما به شدت عرق کرده بودیم. من احساس سنگینی میکردم و حرکت برایم بسیار سخت بود. سرانجام من توانستم خودم را آزاد کنم و او مرا به بیرون کشید.
مرا در پتویی پیچیدند و دو نفر از اعضای تیم مرا به سمت یک صندلی ساحلی حمل کردند. شخصی جلو آمد و دسته گل زیبایی از رز قرمز به من داد و گفت که این از طرف تیم امداد و نجات است. همه جا دوربین بود و دائماً از ما تصویر میگرفتند.
قبل از فرود جف به من گفته بود که به محض رسیدن به زمین آرام حرکت کنم و سرم را زیاد تکان ندهم... این موضوع به سیستمهای بدن کمک میکند تا سریعتر خود را با گرانش زمین تطبیق دهند. من تلاش کردم نصیحت جف را دقیقاً اجرا کنم و از انجام حرکات سریع و ناگهانی به شدت پرهیز میکردم.
رئیس مرکز آموزش برایم یک سیب آورد که بسیار اشتها آور به نظر میرسید اما تا گاز کوچکی بر آن زدم یکی از اعضای تیم پزشکی با تکان دادن سرش به من فهماند که نباید سیب را بخورم. من حدس میزنم که او نگران بود که خوردن سیب وضع من را به هم بریزد. من مدتی صبر کردم اما سیب به شدت تحریک کننده بود. بنابراین آرام آرام به خوردن آن ادامه دادم.
جف آخرین نفری بود که از کپسول بیرون آورده شد و ما سه نفری روی صندلیهای ساحلی خودمان نشسته بودیم و به واقعیت بازگشت به زمین فکر میکردیم.
خورشید آرام آرام بالا میآمد و من از گرمای آن روی صورتم لذت میبردم. هوای صبحگاهی خیلی ترد و تازه بود. من نفس عمیقی کشیدم که ریههایم را سرشار از انرژی کرد.... برای لحظاتی چشمهایم را بستم و تلاش کردم ایستگاه را به خاطر آورم... میتوانستم خودم را غوطهور در فضا ببینم که از پنجره نزدیک رختخوابم مشغول نگاه کردن به زمینی هستم که در زیر پایم میچرخد... لبخند بزرگی صورتم را پر کرد و آرزو کردم که برای همیشه آنجا میماندم.
شخصی مرا به اسم صدا میزد "انوشه، انوشه..." چشمهایم را باز کردم. یکی از خبرنگاران بود که از من پرسید:" چه احساسی از بازگشتت داری؟" من پاسخ دادم : "عالیه، دلم برای خانوادهام تنگ شده و به شدت مایلم که آنها را ببینم."
در واقع خوشحال بودم که برگشتهام و میتوانم خانوادهام را ببینم اما قلبم را در ایستگاه جا گذاشته بودم. دوباره سعی کردم چشمهایم را ببندم و تصور کنم که آنجا هستم، جایی که امن و آزاد است.... اما هر بار توسط خبرنگاران و عکاسان از رؤیایم بیرون آورده میشدم. من نمیخواستم آن صحنههای رؤیای را فراموش کتم و واهمه داشتم که اگر الان آنها را به ذهن نسپارم برای همیشه از یادم خواهند رفت.... اما من همچنان از رؤیایم بیرون آورده میشدم...
به جف و پاول نگاهی انداختم.... آنها شاد و سرحال بودند و میخندیدند. رنگشان به شدت پریده بود و به نظر میرسید گرانش اثر خود را گذاشته است. شتاب جاذبه خون بدنشان را به پایین و به پاهایشان کشیده بود. صورتهای خالی از خونشان مانند گچ سفید شده بود. این فقط یکی از مسائلی است که کیهاننوردان و فضانوردان در بازگشت با آن مواجه میشوند.
قلب فضانوردان در شرایط بیوزنی تعطیلات دلانگیزی را تجربه میکند. در شتاب جاذبه صفر خون به مغز میریزد و بدینسان سیستم کنترل ضربان خون در مغر اطمینان پیدا میکند که بدن فضانورد سرشار از خون است و دستور میدهد ضربان آهستهتر شود.(در شرایط گرانش زمین خون به سمت پاها کشیده میشود، بنابراین برای اینکه خون کافی به مغز برسد ضربان متناسبی تنظیم میشود تا فضار خون در همه جا به نسبت مناسب توزیع شود. اما در فضا که گرانش حذف میشود ناگهان فشار خون زیاد باعث تجمع حجم نامناسبی از خون در سر و صورت میشود. مغز با کاهش ضربان از فشار خون کاسته و بدینسان ازصددمات ناشی از فشار زیاد خون در مغز جلوگیری میکند) زمانی که به زمین بازمیگردید، گرانش خون بدن را به سمت پاها میکشد و قلب مجبور میشود سریعتر کار کند تا خون لازم را به مغز برساند.
این دلیل گیج و منگ بودن فضانوردان در زمان رسیدن به زمین است. پاول میخندید و به پرسشهای خبرنگاران پاسخ میداد و جف هم با یک تلفن ماهوارهای مشغول صحبت با همسرش در شهرک ستارگان (Star City) بود.خورشید کاملاً بالا آمده بود و هلیکوپترها تیم پزشکی و خبرنگاران را به محوطه فرود میآوردند. من به اطراف نگاه میکردم تا پزشک پرواز خودم را پیدا کنم. او میبایستس همان اطراف میبود. من به حمید گفته بودم که در آستانا، جاییکه هلیکوپترها ما را به آنجا میبردند تا به شهرک ستارگان پرواز کنیم، منتظر من باشد.
گرمای درون کپسول از بین رفته بود و حالا سرما بر من مستولی شده بود. من خودم را سختتر در پتو پیچاندم و در حالی که سعی داشتم کمترین حرکتی به سرم ندهم، با چشمهایم به جستجوی خود ادامه دام. ناگهان صدایی آشنا از بالای سرم شنیدم. "سلام من اومدم" حمید بود که برای دیدن من آمده بود و حالا پشت سرم ایستاده بود. خیلی خوشحال شدم که صدایش را شنیدم و صدایش کردم "حمید ... حمید" میخوستم بگویم "حمید.. حمید بیا و من را از اینجا دور کن.... من را به جایی امن ببر... جایی دور از همه اینها"
هرچند نباید سرم را تکان میدادم، به بالا نگاه کردم و حمید را دیدم که روی سرم خیمه زده و به من نگاه میکند.... قلبم مالامال از شادی شد و در همان حالی که سعی داشتم دستم را از زیر پتو بیرون آورده و صورت او را لمس کنم، گریه امانم را برید.
صورت او هم مانند من از اشک خیس بود. من را بوسید و گفت "برگشتی"، من هم گفتم" آره... دلم برات خیلی تنگ شده بود" نمیخواستم به او اجازه رفتن دهم. حالا که حمید پیشم بود احساس امنیت میکردم. میخوستم که دوتایی جایی ناپدید شویم ومن لحظه به لحظه این سفر استثنائی را برایش شرح دهم.
اما اینجا و در روی زمین زندگیم دست خودم نبود و من قادر به انجام هرآنچه میخواستم نبودم...او آمد و کنار من نشست...من دست او را در دست گرفتم و نمیخواستم بگذارم که برود....
آنها ما را به چادر پزشکی بردند تا لباس فضایی را از تنمان درآورند و ما را برای پرواز با هلیکوپتر با آستانا آماده کنند. دو نفر صندلی من را بلند کردند تا مرا به چادر پزشکی ببرند. من احساس میکردم که هم وزن یک فیل هستم و دلم برای آن دو بیچاره میسوخت و دائم میگفتم:" من خیلی سنگین هستم!!"
آنها مرا به داخل چادر بردند و صندلیم را نزدیک تخت قرار دادند. تلاش کردم که برخیزم تا روی تخت دراز بکشم که با اولین موضع غافلگیر کننده روبرو شدم. من به صندلی و به سمت پایین فشار میآوردم تا برخیزم، اما هیچ تکانی نمیخوردم.... احساس میکردم به جایی در آن پایین چسبیدهام. دوباره روی صندلیم آرام گرفت. احساس بسیار عجیبی داشتم... درست مثل اینکه فلج شده باشم. مغزتان میگوید که شما قادر به انجام آن هستید اما بدنتان عکسالعملی نشان نمیدهد. همه از من میپرسیدند" چطوری؟ خوبی؟" و من تنها پاسخ میدادم" من خیلی احساس سنگینی میکنم"
دو نفر من را از روی صندلی بلند کردند و روی تخت خواباندند تا پزشکان و پرستاران بتوانند کار خود را انجام دهند. آنها فضایی خصوصی برایم ایجاد کرده بودند و دو پرستار خانم از من مراقبت میکردند. آنها لباس فضایی من را درآوردند و لباس راحتی تنم کردند. حرکت برایم بسیار مشکل بود. احساس میکردم در بدنم سرب کار گذاشتهاند.... همه تلاشم برای حرکت خنثی میشد... مانند یک طفل به کمک بقیه برای لباس پوشیدن احتیاج داشتم. آنها فشار خونم را اندازه گرفتند و یک نوار قلب سریع از من تهیه کردند. همه چیز خوب به نظر میرسید. در بدنم احساس خستگی میکردم... هنگامیکه به من کمک میکردند تا لباسم را عوض کنم در چند جای پاهایم کبودی مشاهده کردم. دردی نداشتم اما احساس میکردم در درون زمین فرو میروم. حمید به مادر و خواهرم تلفن کرد و من توانستم با آنها صحبت کنم. سرانجام ما برای سفر به شهرک ستارگان آماده شدیم...
آنها از من خواستند که بنشینم و وقتی این کار را کردم احساس افتادن به من دست داد... لحظات سختی برای حفظ تعادل داشتم. من دوباره دراز کشیدم و مدت زمان بیشتری صبر کردم. مجدداً نشستم و از آنها خواستم که اجازه دهند مدتی را همانطور نشسته طی کنم تا کمکم نسبت به این احساس عجیب بودن در گرانش عادت نمایم. بعد از چند دقیقه به کمک پزشک پروازم و حمید ایستادم. ایستادن خیلی سخت بود و من واقعاً واقعاً واقعاً احساس سنگینی میکردم. چند دقیقهای آنجا ایستادم تا به تدریج تعادل خود را به دست آوردم و وضعیت خود را درک نمایم. سپس همانطور که آنها دستهایم را گرفته بودند من نخستین قدم را برداشتم. من سعی میکردم پاهایم را بلند کنم اما هیچ اتفاقی نمیافتاد....درست مثل اینکه آنها را با چسب به زمین چسبانده بودند. دوباره سعی کردم و این بار نیروی بیشتری وارد نمودم. پایم به آرامی از زمین کنده شد و اندکی آن طرفتر به زمین افتاد و به این ترتیب من کمی به جلو رفتم. سعی کردم پای دیگرم را جابجا کنم و باز هم همان داستان تکرار شد. من احساس میکردم یکی از آن لباسهای غواصی سربی داستانهای ژولورن را پوشیدهام... احساس عجیبی داشتم.
حالا من به خوبی میفهمیدم که چرا آنها این قسمت از سفر را تولد دوباره مینامند. نخست آنکه شما از کپسول بیرون آورده میشوید درست مثل وقتی که از رحم مادرتان بیرون آورده شدید و سپس شما تمیز شده و به شما یاد میدهند که چگونه قدم بردارید... من تولدم را به یاد نمیآورم اما فکر کنم به همین اندازه برایم عجیب بوده است.
به آرامی و با سختی به سمت اتومبیلی که من را به هلیکوپتر میرساند حرکت کردم. به من کمک کردند که سوار شوم و سپس من را روی صندلی خواباندند. قبل از اینکه درب را ببندند حمید به من گفت "کپسول اینجاست". من بعد از فرود کپسول را ندیده بودم. به آرامی سرم را بلند کردم و گردن کشیدم تا کپسول سوخته شده و سیاه را در فاصلهای از خود ببینم.
باورش سخت بود که ما در این کپسول به زمین نشستهایم. خیلی کوچک بود اما همین کپسول کوچک ما را از برشته شدن در جو و برخورد با سطح زمین محافظت کرده بود(چگونگی فرود). او سپر من بود و من احساس ناراحتی میکردم که حالا و در پایان عمرش آنجا افتاده بود. کپسول وظایفش را در قبال حمل مارکوس پونتس، پاول وینوگرادوف و جفری ویلیامز به ایستگاه و بازگرداندن من، جفری و پاول به زمین به خوبی انجام داده بود.
این پایان ماجرا بود...پایان زندگی کپسول و پایان سفر شگفتانگیز و عجیب من به سرزمین رؤیاهایم. این پایان فصلی دیگر از زندگی من بود...