یک روز برفی با نوه جهان پهلوان تختی
 به مناسبت ۱۷دی، مرگ آقاتختی

 اسپایدرمن، محدثه و عشق های کوچک دیگر

مزدک علی نظری- گزارشی که در ادامه خواهید خواند، مطلبی است که چهار سال پیش، در گرماگرم بالاگرفتن دوباره تب «آقاتختی» نوشته و در روزنامه «ایران ورزشی» (شماره 1898، چهارشنبه 17دی 1382) منتشر شد. زمانی که زلزله هولناک «بم» یادمان آورده بود روزگاری اسطوره ای به نام «غلامرضا تختی» داشتیم که یار مردمش بود، و مهم تر اینکه: جهان پهلوان واقعی کیست؟

برای تهیه این گزارش، کمک های بی دریغ «منیرو روانی پور» عزیز نعمتی بود. همچنین عکس های «حسین سلمانزاده» - که متاسفانه الان جز یکی، در دسترس نیست- زینت بخش گزارش شد. ضمناً خوانندگان عزیز به این نکته هم توجه خواهند کرد که حالا غلامرضا تختی (سوژه مطلب، نوه آقاتختی) بزرگ تر شده؛ او که این روزها همراه پدر و مادرش برای مدتی در آمریکا اقامت دارد، ده ساله است و در وبلاگش به نام «چراغ جادو» می نویسد.

 

 یک روز برفی با نوه جهان پهلوان در شهرک اکباتان

1. امروز اولین روزی است که برف زمستانی دارد درست و حسابی می بارد. همین بهانه خوبی است تا «حسین سلمانزاده» دیرتر به سر قرار برسد و در حالی که دوربین عکاسی اش را روی کول جا به جا می کند، از ترافیک شدید و راهبندان بگوید.

با یک ساعت تأخیر، تکمه طبقه یازدهم آسانسور آپارتمانی در شهرک اکباتان را فشار می دهیم و چند دقیقه بعد هم زنگ خانه «آقای تختی» را. نگهبان آپارتمان اطمینان داده که هستند، هر چند گویا خود آقای تختی از خانه بیرون زده.

«منیرو روانی پور» با چهره ای خواب آلود، در را باز می کند؛ با اینکه این روزها قید نوشتن را زده اما باز هم سر وقت نمی خوابد. همان فردای زلزله بم بود گویا که توی وبلاگش نوشت: «گور پدر نویسنده ای که بتواند در این موقعیت بنویسد...» و نوشته های تازه اش را رها کرد تا وقتی دیگر و آرامشی که بیاید. این شب ها لابد برنامه همیشگی مطالعه اش را بیشتر کرده و پرسه زدن در اینترنت، که دلشمغولی تازه او است.

به هرحال، برای دیدن «غلامرضا»، اجازه مادر لازم است. زود شال و کلاه می کند و زودتر از آنکه بفهمیم، رسیده ایم جلوی دبستانی دو طبقه. راننده تاکسی که ما را رسانده، تعارف می کند و می گوید: «به خدا قابل شما را ندارد، خانم تختی!» که روانی پور به زور اسکناس را می چپاند توی دست او و جلو می افتد تا در مدرسه را به روی ما باز کنند.

 

2. مدیر دبستان مدام در حال شماره گرفتن است. چادرش را مرتب می کند و می گوید: «برای عکاسی یا فیلمبرداری، اجازه منطقه لازم است. اگر مراجعه کنید حتماً مجوز می دهند... فردا با خیال راحت بیایید و کارتان را بکنید...»

بالاخره ارتباط برقرار می شود. خانم مدیر دوباره خودش را جمع و جور می کند و برای چندمین بار برای آدم های آن سوی خط، ماجرا را توضیح می دهد. خوشبختانه انگار اجازه صادر می شود، اما خانم مدیر هنوز قانع نشده: «اگر ممکن است وصل کنید تا با حاج آقا هم صحبت کنم، از خودشان بشنوم بهتر می شود!»

چند دقیقه بعد، در حالی که تندتند راه می رود و به سمت کلاس های طبقه پایین می رویم، توجیه می کند: «ما افتخار می کنیم که نوه شادروان تختی در مدرسه مان است. اصلاً آقای تختی، هم محلی ما بود...! اما قانون است دیگر، چه می شود کرد؟»

جای شکرش باقی است که خانم مدیر می داند روانی پور «نویسنده بزرگی است»، هر چند او هم مثل راننده تاکسی های اکباتان، منیرو را «خانم تختی» خطاب می کند!

در کلاس دوم باز است و از داخل صدای قرآن می آید. خانم مدیر و منیرو وارد می شوند و انگار این بار نیازی به اجازه گرفتن نیست؛ کسی از معلم بیچاره که مثل تمام معلم های دیگر صدایش از فرط جوش زدن برای بچه های کم سن سال دو رگه شده، اجازه نمی گیرد...

 

3. غلامرضا با آن چشم های رنگی و صورت درخشانش می خندد و دندان افتاده اش توی چشم می زند. جایی در ردیف سوم نیمکت های دو نفره، تنها نشسته است.

خانم معلم موهای غلام را صاف می کند و می گوید: «ماشاء الله چقدر هم خوش عکس است، آن دفعه که عکس گرفتیم را دیدید؟»

راست می گوید. غلام طوری ژست می گیرد و توی دوربین زل می زند که آدم خیال می کند برای این کار آموزش دیده. چه می دانیم، شاید او هم مثل پدرش که کشتی گیر نشد و رفت توی عالم قصه و کتاب، با کتاب بیگانه شد و رفت ستاره سینما شد!

خانم معلم محض تنوع روی تخته سیاه برداری رسم می کند و به غلام می گوید که حلش کند. تختی کوچک خیلی راحت، گچ قرمز را بر می دارد و جواب درست را می نویسد و روی بردار می کشد. همکلاسی ها بی هوا شروع می کنند به دست زدن برای غلام و او سرخوش می خندد.

 

4. «بابک تختی» دوست ندارد زیاد از پسرش بنویسند؛ به عبارت صحیح تر: به کل مخالف است. می گوید: «دست از سر این پسر بردارید!»

کم کم غلام هم با حسین خودمانی شده و یک خط در میان، یک ضربه کاراته نصیب عکاس قصه ما می کند. بابک همین را بهانه می کند تا جوری بین ما و پسرک فاصله بیاندازد: «بابا، مشق هایت را نوشتی؟ فردا امتحان داری ها!»

و غلام: «خیلی وقته نوشتم... می خوام بازی کنم.»

غلام خیلی دوست دارد مثل «اسپایدرمن» (مرد عنکبوتی) از مچ دستش تور و تار ول کند، اما نمی تواند. برخلاف دو سال پیش که عشقش «خشایار مستوفی» بود، حالا هر وقت که بیکار می شود فیلم قهرمان محبوب اش را نگاه می کند. آنقدر فیلم این اسطوره هالیوودی را نگاه کرده که حسابش از دستش در رفته است و نمی تواند بگوید چند بار.

فوتبال را هم دوست دارد. پرسپولیسی است و به قول بابک: «توفیق اجباری نصیب این خانواده شده که همگی از هیاهوی فوتبال نصیب ببرند!» چه خود بابک که تا پیش از این فقط مسابقات کشتی را دنبال می کرد و چه منیرو که یک «بایرن مونیخی» قدیمی است و روزگاری سرِ بازی های جام جهانی با برادرش کل کل می کرده.

با این حال هیچ عکس یا پوستری از این ستاره های چمنی روی دیوار اتاق غلام دیده نمی شود؛ نه عکس فوتبالیست ها و نه تصویری از گلزار و فروتن وهدیه تهرانی. تنها نشانه عشقش به فوتبال هم همان توپی است که با آن مثل «زیدان» جلوی دوربین عکاسی قیافه می گیرد.

سر سفره ناهار که غلام طبق معمول بهانه می گیرد و غذایش را نیمه کاره می گذارد، حرف کمک به زلزله زده هاست و بابک می گوید: «بابا، بچه های بم اسباب بازی می خواهند.»

غلام جواب نمی دهد و به پنجره خیره می شود که پشت اش هنوز برف، سخت در حال باریدن است.

روانی پور از بابک می پرسد: «ماجرای بچه چه شد؟» توضیح می دهد که می خواهند کودکی را به فرزندی قبول کنند: «یکی از همین بچه های زلزله بم.» از غلام می پرسیم برادر می خواهد یا خواهر؟ که جواب نمی دهد و لب پنجره معلق می ماند و به بیرون خیره. روانی پور می گوید: «خواهر می خواهد، یکی مثل «محدثه» دختر همسایه مان.»

و تعریف می کند که چطور غلام با مداد رنگی هایش دست به کار شده و نقاشی هایی کشیده تا بفروشد و پولش را به زلزله زده ها بدهد: «فقط بین فامیل و آشناها بود، نخواستیم که به بیرون کشیده شود.»

 

5. خبر می رسد که مدرسه ها به خاطر یخبندان، فردا تعطیل است. غلام مثل تمام دانش آموزان دیگر فقط یک جمله می گوید: «آخ جون!» حالا می تواند با خیال راحت به خانه همسایه برود و با محدثه بازی کند، یا مثل الان با منیرو توی محوطه جلوی آپارتمان شان آدم برفی درست کنند و کلی گوله برف به همدیگر بزنند. جالب اینکه عوض آدم برفی، غلام به منیرو پیشنهاد ساختن یک کوه برفی را می دهد.

حالا دیگر هوا تاریک شده و منیرو به زور غلام را به خانه بر می گرداند. گونه های پسرک مثل لباس اسکی اش سرخ سرخ است و دست هایش حسابی یخ کرده. بدو بدو به اتاقش می رود و سر راه، دستکش هایش را پرت می کند روی زمین. این پسر آنقدر انرژی دارد که منیرو به تنهایی نمی تواند حریفش شود. بابک دست هایش را می گیرد، غلام پاهایش را بلند و می کند و از پاها و هیکل بابا بالا می رود و بعد یک بالانس حسابی!

- بابا جان، وقت استراحت است...

پسر پله ها را دو تا یکی بالا می رود و توی اتاق خلوتش مشغول می شود؛ شاید حالا دارد باز نقاشی می کشد، شاید هم مشق می نویسد و شاید هم خوابیده، خواب یک کوه واقعی را می بیند. آخر او نوه یک جهان پهلوان است...

 در این رابطه: شهلا توکلی (تختی)؛ ملکهء رازِ رازها

                   طعم جادویی تختی بودن

                   یادداشت نوه جهان پهلوان، درباره تختی

                   کنایه های بابک تختی و مادرش

                   خانه تختى کجاست؟

                   اگر تختی زنده بود...

                   نشرقصه تعطیل نشده است

                   مدال هاى پدرم در موزه امام رضاست

                   سالگرد وفات جهان پهلوان به یاد ماندنی ایران

 

 http://www.jour4peace.com

چاپ شده در روزنامه «ایران ورزشی»، شماره 1898